دیوان اشعار

صلاح الدین احمد لواسانی

عشق وطن

بیابانگرد
دیوان اشعار صلاح الدین احمد لواسانی

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

عشق وطن

 
اسیریم و در مانده و بی پناه
چه مانده از آن هیبت و فر و جاه

کجاییم اکنون ، چه ها می کنیم ؟
چرا با وطن این جفا می کنیم ؟

نمی بینم آن شورو شوق سخن
کجا رفته آن حب و عشق وطن

موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : دو شنبه 1 دی 1399 | 13:49 | نویسنده : بیابانگرد |

نام و نشان من

 

تا باب مرا صلاح دین نام نهاد

احمد بنوشت و باده در جام گشاد

 
بگذشت چو ده و سه از مه ، مهر وخزان
 
در گوش چپم شنیده شد بانگ اذان
 
 
مادر به لبم ، ز شیر رحمت نوشاند

بر جان و تنم ، جامه عزت پوشاند

 
ابجد چو شود "خشت ازل" سال مرا

جمعی بزن و بخوان از آن فال مرا
 

موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : دو شنبه 1 دی 1399 | 13:43 | نویسنده : بیابانگرد |

شوخی با رفیق شفیق جناب فخار

 
بیا فخار دست از کوزه بردار
برو شعری بگو از حال سردار
 
ز من بشنو قبای سبز تا کن
خودت را در جناح راست جا کن

نه ازهر کوزه ای آبی تراود
از این کوزه تو راآبی نشاید

شوی در بند آن یار قدیمی
شبیه نادی  و  روح الامینی

بیا دوری کنیم ازخار و خاشاک
کمی ماهم شویم بی رحم وناپاک

نشینیم گله ای درپشت خاور
تقلب ها کنیم در کار داور

برو ساندیس بخور باکیک موزی
برایت می خرند حلوای جوزی

و گرنه کار تو آخر چنین است
بدان حتما" تو را مقصد اوین است.
 

موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : دو شنبه 1 دی 1399 | 13:8 | نویسنده : بیابانگرد |

سوغات گیلان

 
برگشته ام امروز
از مرکز باران
درجمع سیمین ساق
درمحضر یاران

یک هفتۀ زیبا
با جنگل و دریا
با ساحل و بیشه
با خواب وبا رویا

رفتم به ماسوله
زیبا و سرپا بود
هرسونظرکردم
پرشوروغوغا بود

در راه شهر رشت
با نادر و هومن
دیدم بهشتی سبز
کو نام آن فومن

عطرنفس هاشو
ماندیم وبوییدیم
در هر طرف هرسو
یک شاخه گل چیدیم.

تا انزلی رفتیم
با شور و با امید
تا ساحل دریا
با ناصر و ناهید

مرداب زیبا و
نیلوفرآبی
مسحور ومستم کرد
پروازمرغابی

از بهر دیدار
آن یاور دیرین
آن میر کاتوزی
آن شاعرشیرین

باز آمدم تا رشت
در محضرش قبراق
گفتیم و پرسیدیم
از سایت سیمین ساق

القصه این سوغات
تقدیم می گردد
شرح سفر بعدا"
تقویم می گردد

اینک به تصویری
دلشاد تان سازم
با ساحل و دریا
همرازتان سازم
 

موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : دو شنبه 1 دی 1399 | 12:54 | نویسنده : بیابانگرد |

چه کسی لایک می گیرد .

 

عاشق خسته لایک می گیرد
مرغ پر بسته ، لایک می گیرد


عکس آن لعبت خَش و طناز
که به ساحل نشسته ، لایک می گیرد


آنطرف تر یکی که ترسیده
از خطر رسته ، لایک می گیرد.


پسری قلچماق و شهلا کش
آنقدر مسته ، لایک می گیرد


شرکت رُژ گونه و ماتیک
یکسره بسته ، لایک می گیرید


بند تنبان شنیده ای آیا ؟
کم کم آهسته ، لایک می گیرد


القرض هرچه محتوا کمتر
داره پیوسته ، لایک می گیرد


تو مپندار این سخن طنز است
مبل بی دسته ، لایک می گیرد.

 


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : دو شنبه 1 دی 1399 | 12:52 | نویسنده : بیابانگرد |

همسرت مٌرد

مردی خوشحال از فوت همسر اولش که بسیار به جان او نق می زد ، به تحریک دوست ابله اش که زن خود را سه طلاقه کرده بود ، اقدام به گرفتن زن دوم می کند. غافل از آنکه در این کار اورا عافیتی نیست.

شعر زیر استتنطاق او به نظم است

 


او مُرد ؟ تواز همسر نو کام گرفتی؟
راستش رو بگو ، اندکی آرام گرفتی؟

سردرد رها کرد تو را ، یا که دوباره
وز دلبرکت ، رعشه و سرسام گرفتی؟

از امر بمعروف بگو ، در تو اثر کرد؟
گو خبره شدی؟ مدرک احکام گرفتی؟

آن خرخره نازک تو ، راه هوا شد ؟
یا بار دگر خر شدی و وام گرفتی ؟

ازمسخره بازی چه خبر ، همسر نو کو
آخر تو شدی خرم و؟ فرجام گرفتی؟

می گفت رفیقت ، که خریدی دو سه کارتن
درکنج خیابان به برت تام گرفتی؟

گیرم که حسن داد زنش را ، سه طلاقه
از اهل حماقت ، تو چه الهام گرفتی ؟

رو خوب بکن فکر ، گرت مانده کمی عقل
آرامش جدی ز دیازپام گرفتی؟

 


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : دو شنبه 1 دی 1399 | 12:26 | نویسنده : بیابانگرد |

حس خوبی است

حس خوبی است حس تهرانی ،

باهوایی به عشق آلوده

حل بحران چرا کنم توبگو، 

بهترین حسم من همین بوده

 

سینه را جای عشق می دانم ،

نکنم سرفه های پی درپی

شهد نوشین عشق نوشم،

چشم شوخ  تو نسخه فرموده

 

چشم من خیره درنگاه تو است ،

رد پایم ببین، بین پیداست

وای ازآن زلف های تودرتو ،

آه از این ناله های بیهوده

 

حال و روزم شبیه  مرداب است ،

خسته ومانده در ره دریا

می تپد  قلب من به سودایت،

یک دمی هم بدان نیاسوده

 

مطمئن باش مال من  هستی ،

نَبُوَد ، وصل آرزوی محال

دست گرمم بروی شانه تو،

بِشِنو ، سرنوشت  این بوده


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 14:38 | نویسنده : بیابانگرد |

کلوزیوم

بیست و دو نفر

 چهار داور

 یک توپ

 

 و میدانی سبز

 و چشمانی

 در انتظار گل.

 

 اینجا

 کلوزیوم است

 و اینها گلادیاتور های

 نوین......

 

 بیست و دو نفر

 چهار داور

 یک توپ

 و میدانی سبز

 

 وچهره

 فرو نشسته در

 هیجان......

 تماشاچیان.....

 

 ساق های پر توان

 سینه های ستبر

 و قامت های

بر افراشته

 

 گلادیاتور ها

 آماده نبردی سنگین.....

 شعار ها  و ناسزا ها........

 تهییج

 برای پیروزی.


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 14:33 | نویسنده : بیابانگرد |

ساعت را بشکن

ساعت را می سازیم.

به دستان خویش

و به شماره می نشنیم

تیک تاک هایش را.

 

بر جانمان فرو میریزند

هراس عبور لحظه ها را

وکوکشان می کنیم

باز هر دم.

برای شکنجه ی دوباره.

 

چرا ؟

در چشمان

هیچ حیوانی

ترس از

عبور زمان نیست.


چرا اسب نجیب است
.

روباه مکار.

بز دانا.

 

چرا از  دیو می ترسیم

در سایه های شب.

چرا انگشت

به چشم می کنیم

و می گوییم ……

آخ………….. آخ

 

ساعت را بشکن

هراست

خواهد ریخت.


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 14:31 | نویسنده : بیابانگرد |

من از ایران می گویم

من  از  ایران  می آیم

پر از اندوه و  پر درد است

من از  ایران می  آیم

اجاق خانه  ها  سرد  است

 

وطن  در اوج  ویرانی

بزن  فریاد ایرانی

بزن  آتش به  جان  شب

تو  از نسل  دلیرانی

 

من  از  ایران  می آیم

پر از اندوه و  پر درد است

من از  ایران می  آیم

اجاق خانه  ها  سرد  است

 

 صدا  خشکیده  در سینه

شکسته  قاب ایینه

چه می گویم ز آزادی

فقط یک  خواب شیرینه

 

من  از  ایران  می آیم

پر از اندوه و  پر درد است

من از  ایران می  آیم

اجاق خانه  ها  سرد  است

 

من  از ایران  می آیم

 به خون آغشته  ای ست اکنون

من از ایران می  آیم

 فرو  بنشسته ای ست در خون

 

من  از  ایران  می آیم

پر از اندوه و  پر درد است

من از  ایران می  آیم

اجاق خانه  ها  سرد  است


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 13:12 | نویسنده : بیابانگرد |

کودکی و پیری

چهار ساله  بودم ، بدآن خاک  تر

به بازی نشسته  به سوی پدر

چو ایام  بگذشت ، نه ،  ده  از آن

کند با منش خاک  تیره  چنان

به ایام خردی ،  دلم شاد  بود

ز هر بیم  و اندوه ، آزاد  بود

ببین بر سرم اندکی باد نیست

به پیری دلم ، ذره  ای شاد  نیست.

چوکودک  بُدم ، سروری کرده ام

ز  مام و  پدر ، دلبری کرده ام 

ولیکن  به پیری شدم  واژگون

انیس فراموشی و اشگ و خون

سرودم کنون من به  شعر کهن

کلام صبوری ، بدین  انجمن

نگردد چنین  ، روزگارم  فدا

چو من کودکم  ، نیک داند خدا


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 13:8 | نویسنده : بیابانگرد |

ای نا رفیق ، پست

سلام ای نا رفیق ، پست
پیامم داده بودی تا

برایت نامه بفرستم

نگفتی گوگلی ؟؟
……
یا ، مامن ات یاهوست
.

نمی بینم دگر
روی
تو را در
صفحه فیس بوک

بگوعکست هنوز آنجا

همان تصویر وهم آلوست
.

شنیدم محسن بیچاره را
آخر ، خرش کردی؟

بد کردی
.
شنیدم گفته ای او

احمق و هالوست؟

ومن را
دیو اکوان خوانده ای

در جمع

و گفتی این زبل خان

صاحب جادوست
.

تو خود را
جا زدی

یک دختر زیبا

که ارث مادرش

بالا تر از پاروست
.

نزن بر طبل بیدردی
نکن با مردمان ،

این گونه نامردی

بدان آخر حساب کار تو

با عقرب و زالوست

برو اندی به حال خویشگریان شو
از این اعمال خود

قدری پشیمان شو

بدان درد تو را

این بهترین داروست
.


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 13:7 | نویسنده : بیابانگرد |

این چه دنیایی است

این چه دنیایی است.
دائم اشگ وخون

می سرایند شاعرانش

ازجنون

گاه از ماندن
حکایت می کنند
.
گه به لب

انا الیه راجعون

شاد باشید و
سلامت درجهان

دور باشید از

پریشان فکر دون
.


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 13:6 | نویسنده : بیابانگرد |

خنده

فاش می گویم که این پندی رواست
خنده بر هر درد بی درمان دواست

گریه بانی هزارو یک مرض

خنده حلال دو صد چندان بلاست

اشک می شوید غبار چشم را

خنده داروی دل هر ابتلاست

خنده کن در زندگانی روز و شب

خنده بر هر غصه و ماتم دواست


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 13:5 | نویسنده : بیابانگرد |

جمع دوستان ، جمع است

آمده موعد شکرخایی

حالیا ،جمع دوستان جمع است

ویس و رامین ، وامق و عذرا

بی ریا، جمع دوستان جمع است

عده ای جام باده می نوشند

ساقیا جمع دوستان جمع است

شاعری  ، شاعرانه  می خواند

گوییا جمع دوستان جمع است

برسان ای صبا بدان  دلدار

که بیا جمع دوستان  جمع است


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 13:3 | نویسنده : بیابانگرد |

من درختم گاهی

من شنیدم ز درخت
که به جان

شوق دویدن دارد
.
از شما می پرسم
.
باورش می دارید؟

من و او ساخته ایم .
قایقی رویایی ،

که به همراهی باد

میدود تا به افق

در دریا
.

من و او
حس مشابه داریم

وقت افتادن ماهی

در تور

گاه روییدن گندم

در خاک

من او می فهمیم
که چرا

بال قناری

زرد است

و چرا

برف سفید
.

من و او
هم نفسِ

باد بهاری هستیم

روز آرامش

گل

وقت میلاد

تگرگ

او همیشه سبزاست
من درختم گاهی
.


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 13:2 | نویسنده : بیابانگرد |

رویای صادق

دیشب به خوابی اندرون

کو عمق آن هر دم فزون

می گفت هاتف بی گمان

از مستی و عشق و جنون

 گفتم که بی شک با  منش 

 پندی  حکایت می کند

روزی فقیری با  صفا

مستوره َ جود  و سخا

نان اش  به من تقدیم کرد

با نیک خویی  و  وفا

دانستم  اندر دوستی

من را رعایت میکند    

زآن پس بدیدم مست ، مست

مردی ، صراحی اش به دست

حالش گواهی  میدهد

می  خورده از جام الست

جامی  به  دستم  میدهد

من را  سقایت کند

 

آن سو  ترک مردی وزین 

آنی از آن  ، گاهی از این

از  روزگار بی وفا

چون غصه دار است و حزین

اندوه  خود را  با خدا

گویی روایت می کند

 

جایی دگر مردی  دو رو

پست و  دنی ، بی  آبرو

در خون  پاک  عاشقان

دستان  خود کرده فرو

بی اعتنا بر عاقبت

دائم جنایت می کند

 

دیدم پلیدی تیره فش

درچهره او غل وغش

بر مردمان بد می کند

با کینه و حقد و عطش

گاهی  بگوید ناسزا

یکدم سعایت می کند

 

پند است این ای جان جان

خواهی اگر امن و امان

دوری گزین از کار بد

نیکو بزی ، نیکو بمان

گر حاصلت نیکی بود    

عالم دعایت می  کند

 

القصه در این انجمن

دادم ، من از پندی سخن

خواهی بگیریدش به جان

یا بر بکوبیدش به خن

من گفتمش بی ادعا

حتما” کفایت می کند

 


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 13:0 | نویسنده : بیابانگرد |

دریا باش

تو چرا می  خواهی

درنگاهت

به چکانی اندوه؟

بنویسی ماتم؟

 

و چرا می گویی

زندگی پایانی است؟

برهمه

پاکی ها.

 

آسمان را

تو ندیدی درشب ؟

که نگاهش با ماست

نور ماه اش جاری

دست از

فاصله با ما

بردار.. ..

تو بیا با ما باش

پاک چون

دریا باش        


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 12:59 | نویسنده : بیابانگرد |

به به و چهچه

به به  و چهچه

این  نامه نوشتم

که بخوانید

و بدانید

 

یکباره تن خویش

 به ذلت 

نکشانید.

به  به  همه 

بیهوده  و چهچه 

همه مفت است

 

الماس دل  خویش

به یک حلقه

نشانید

 

از بد گُهری ،

کی گُهر نیک

برون زد

در جهل  مرکب

ابد و  دهر

نمانید

احمد که سخن  گفت

ز نیک  و

بد گفتار

بر سنگ زنید.

یا بسرش  

گل بفشانید.


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 12:58 | نویسنده : بیابانگرد |

اسیر و در مانده

اسیریم و  در مانده

 و بی پناه

چه مانده  از  آن هیبت

و فر و  جاه

 

کجاییم  اکنون ،

چه ها می کنیم ؟

چرا  با وطن

این  جفا می کنیم ؟

 

نمی بینم آن

شورو شوق  سخن

کجا رفته آن حب

و  عشق وطن


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 12:57 | نویسنده : بیابانگرد |

به آن می خندم

شده  عمرم همه تکرار،

بدان می خندم.

غصه  و  درد  دل آزار ،

به ان می خندم..

 

بال  پروانه اگر سوخت

از آن آتش شمع

او چه شد از غم دلدار،

به ان می خندم.

 

بانگ آزادی  و  پرواز

شنیدم  روزی

گشته خاکم همه دیوار،

به ان می خندم


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 12:56 | نویسنده : بیابانگرد |

هوای تازه

بازهم

هوای تازه  می خواهد

این  سر  مانده

در پس غوغا

 

باز دل

 بهانه  می  گیرد.

با لب  بسته ء

پر از  آوا

 

باز فریاد

بی هراس از شب

می نشیند

 به  رویت فردا

 

باز  عاشق

می کند مویه

گنگ و مدهوش

با تب  بالا.

 

من کجا ....... ؟

کرانه ناپیدا!

ساحل امن !

خواب  رویایی

 

دل  چرا ........ ؟

به هر طرف  ، هر سو.

همجو یک

هرزه گرد هرجایی .

 

او کجا ......... ؟

نشسته بر روزن .

فرش گل

آسمان مینایی .

 

کی ... ؟کجا ....؟

می کشد نقاب از رخ ؟

تا کنم باز

چشم بینایی.


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 12:54 | نویسنده : بیابانگرد |

دیوار

در فضای  گرفته و  محزون

خواب دیدم

که مانده ام بیدار

 

آسمان  پر  ستاره  اما باز

دور  تا  دور  من

همه دیوار

 

غصه  ها ، ...  رنج ها،... پریشانی.....

کرده  این 

روح خسته ام ، بیمار

 

روز و شب سهم من  غم و  اندوه

شب به صبح ،

چشم بسته ام بیدار

 

سایه های شکسته  افتاده.

بر کف

سنگفرش بینایی

 

قامت مرد ، خسته بندی

گشته  خم

از فشار  رسوایی.

 

می زند  زخمه بر تن دیوار

بی محابا

به  رسم شیدایی

 

می سپارد  ،

فسرده و  خاموش

جان و تن بدست  تنهایی.


موضوعات مرتبط: اجتماعیات

تاريخ : چهار شنبه 19 آذر 1399 | 12:54 | نویسنده : بیابانگرد |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.