نميدانم چرا ؟
اما گرفته بغض
مجراي گلويم را
و ميخواهم بگويم
واپسين حرفم.
كه شايد ...
خود وصيتنامه اي باشد.
براي
اين تن ، تنها .
من از دنيا نديدم خير.
پس آن را ،
به دنيا دار مي بخشم.
و با ره توشه اندوه
جاري ميشوم
در راه
كه ديگر
شوق ماندن نيست
در اين سينه رنجور .
به شبنم هاي جاري
از گل مريم
بيالاييد خاكم را
كه رنج او فراوان است.
و من
بد كرده ام ،
بر او .
و من
هرگز نشستم .
صورتش از غم،
به يك اميد........
به يك شادي.........
و اين .....
بالا ترين ظلم من است
در عمر.
بگوييدش ،
كه بازم مانده اي تنها........
و ديگر نيست ،
اين تنهاييت پايان .
خدايت را چه مي بيني؟.....
شايد گشت ،
زين پس .....
روزگارت
بهتر از ديروز
نمي دانم ........
نمي دانم.........
بگوييد بر عزيزانم
كه ديگر
باغباني نيست .
كه او
خود چيده شد
از شاخسار
باغ ، دنيايي
دگر ،
آبي ز دستانش .....
نمي پاشد
به روي برگهاي گل.
و ديگر جوي آبي را،
روان از
دست رنجورش .......
نخواهي ديد.
كه او را برد
آن جوي روان
از باغ.
به نقش سنگ
بنويسيد......
كه او ...........
از دار دنيا رفت .........
كه ......
تنها بود.............
تنها زيست...........
تنها رفت...........
تمام مقصدش ،
معراج انسان بود ............
نه آن معراج ، پوشالي............
كه دين ،
ترس و تسليمش ،
پيام آورد .
كجا خواندم
كه مردي گفت:
مسلمان نيست
آن كو
حق خود را مي دهد
از كف .
و آن خوكي
كه حق ديگران را ميخورد .
او هم مسلمان نيست.
به فرياد بلند خويش مي گويم.
كه من هرگز ..............
مسلمان نيستم ،
هرگز...........
كه حقم را
فراوان داده ام
از كف.
كه مشتي
رذل ،بي پروا
بنام دين و دينداري
حقوقم را
به زير پا
در افكندند.
به يارانم
چنين گوييد.
كو رفت از ...................
ميان ما.
تمنايش فقط
اين بود ...........
در ،
آن واپسين گفتار...........
كه من را ، بت نگردانيد .
او از بت گريزان بود.
و او
با شور و شيدايي
براي كل انسانها
پيامي داد.
در آن ..............
لحظهُ آخر.
مرا ننگ بشر بودن
همين يك مدعا
كافيست.
كه انسان .......
كمترين محصول اين هستي ست .
كجا بر عالم هستي ،
شرف دارد؟
خيال خام
از سرها
فرو ريزيد.
كه اينها،
حيله دين است .
حماقت را،
فرو داريد.........
گل انديشه را
در سر بياراييد..
كه انسانرا.............
فقط اين عقل ..............
آن هم اندک و محدود
شايد
سوي مبدا رهنمون باشد.
برايم ،
دل نسوزانيد.
دلها خانه عشق است .
تهي سازيد
قلب پاكتان را
از غرور و خشم.
ببار آريد ...........
محصول محبت را ،
در آن دشت وسيع مهر.
و پر سازيد.................
عطر دوستي را ...............
در دل ياران .
به سحر
ساحران
جنگ افروز
عداوت ساز
نپردازيد در سر
دشمن فرضي
كه دشمن تر زخود
بر خود نمي يابيد .
شما خود
دشمن خويشيد
گر مفتون آن
جادوي
ساحر شيد.
و اين هم
آخرين فرياد اين،
تن خسته جاري.
شما را چار واژه رهنمون
سوي شكوفايي ست .
اول........
واژه پندار.
دوم .............
چامهُ گفتار.
و سوم......................
خامه كردار.
اگر اين واژگان را.............
خوب ،
در نيكش ، بيالاييد..........
شما ....
معناي ، انسانيد.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: کفریات
شمس الدین عراقی
عشق وطن
نام و نشان من
کوک
شور ، ماهور
جوم جومک بلگ خزون
همچو طبیعت
زخمه
شوخی با رفیق شفیق جناب فخار
قدرت غزل
طفل درون
سوغات گیلان
چه کسی لایک می گیرد .
سعدیا
از حس ارتکاب
همسرت مٌرد
زار زار
یاس و امید
روز و شب
حرکت و سکون
گریه و خنده
قصه و غصه
سادگی و تجمل
زاویه و تفاهم
عشق و نفرت
زندگی و مرگ
حس خوبی است
حضرت حاکی
کلوزیوم
ساعت را بشکن
می جویمت
تو تنها نیستی
من ، آدمم
تنهایی ممتد
مسلخ عشق
گرمای خورشید
در سویدای دشت
حتی درسکوت
نه .... تو عاشق شده ای
قلبت را ربوده ام
و سپیده دم
همیشه فریادم
زبان احساسم
شام تا شام
تناور درخت عشق
همیشه عاشق
آغاز
دو چشمت
مطمئن باش که من می دانم
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی